و ديگر از زمره انبيا و فرقه اصفيا ابتلاى يعقوب عليهالسلام و بلاى يوسف عليهالسلام مشهورست و اكثر احوال ايشان در سوره يوسف 11 مذكور و امام ركن الدين محمد المشهور به امامزاده در ترجمه سوره يوسف كه مشتمل بر روايات شريفه و محتوى بر حكايات لطيفه است آورده كه سبب نزول اين سوره علماى تفسير را اقوال است و قولى چند بيان كرده و از جمله وجهى نادر آورده كه اين سوره جهت تسلى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم نازل شده بعد از استماع واقعه حسنين و اين وجه به همان عبارت امام با اندك تغييرى اينجا به حيز تحرير در مىآيد:
در صحايف آثار و لطايف اخبار نوشتهاند كه روزى سيد سادات و منشأ جميع سعادات سردفتر جريده كاينات و شاهبيت قصيده موجودات عليه افضلالصلوات و اكمل التحيات نشسته بود حسن و حسين را بر كنار نشانده و در عالم خوشتر از آن چه باشد مقصود در كنار و قاصد از آن ميانه بر كنار درياى رحمت موج زده بود و در شبافروز بر ساحل افتاده آن روز آفتاب و ماه از يك برج مىتافت و قيامت ناآمده سر و جمع الشمس و القمر مشاهده مىرفت ندانم تا كنار خواجه را عدن گويم كه پر درّ و مرجان رواست يخرج منهما اللؤلؤ و المرجان مراد حسن و حسيناند. اگر چمن خوانم پر گل و ريحان سزاست هما ريحانتاى من الدنيا سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم گاه لب بر لب حسن مىنهاد گاه روى خود بر روى حسين مىماليد كه ناگاه به فرمان اله جبرئيل امين در رسيد و خطاب ربالارباب رسانيد كه أتحبَّهما آيا حسن و حسين را دوست مىدارى و خواجه فرمود كه آرى أكبادنا چگونه دوست ندارم كه دو پاره جگرند و دو روشنايى بصر دو فرزند ارجمند و دو جگرگوشه دلبند. جبرئيل فرمود كه: اى سيد كدام را دوستتر مىدارى؟ فرمود: كه اى برادر هر دو در يك صدفند و هر دو بدر يك آسمان شرف هر دو پاسبان يك مدينهاند و هر دو بادبان يك سفينه هر دو سرو يك باغند و هر دو پرتو يك چراغ هر دو گوهر يك درجند و هر دو اختر يك برج هر دو شكوفه يك شاخند و هر دو برگزيده يك كاخ هر دو جگرگوشه رسولند و هر دو توشه دل بتول هر دو شبل اسداللهاند هر دو سبط رسول الله. يا اخى جبرئيل هر دو را دوست مىدارم جبرئيل گفت اى سيد، ملك جليل مىگويد كه اى حبيب من آگاه نهاى از اين كه يكى از اين فرزندان ارجمند تو را به زهر قهر از پاى در آرند و ديگرى را به تيغ بىدريغ سربردارند خواجه چون از جبرئيل قضيه ابتلاى ايشان شنيد فرمود كه: من يفعل بهما با جگرگوشگان من اين بيرحمى كه كند و سنگ اين جفا در روى فرزندان من كه افكند جبرئيل گفت جمعى از امت تو و گروهى هم از ملت تو مهتر فرمود: أيؤمنون بى اين جماعت به من ايمان آرند و يرجعون شفاعتى و به شفاعت من اميد دارند و يقتلون اولادى و فرزندان مرا بكشند و جگرگوشگان مرا به كمند بلا در كشند گفت: آرى بكشند و زارشان بكشند و سرشان به تيغ بردارند و قطره آب از حلق تشنه ايشان دريغ دارند.
نظرات شما عزیزان:
خواجه فرمود: كه اى جبرئيل امت من به چه جرم حسن مرا شربت زهر چشانند و به چه گناه حسين مرا به باد خنجر آبدار سرافشانند.
جبرئيل گفت: بى هيچ جنايتى اين خيانت روا دارند و بى هيچ خطايى از جور و جفا چيزى فرونگذارند ماه تابان چه گناه دارد كه سگان كهدانى در رويش ولوله و علالا مىكنند از گل پاكيزه روى چه در وجود آمده امت كه در كوزه گلاب گرانش مىافكنند.
مه فشاند نور و سگ عو عو كند هر كسى بر خلقت خود مىتند
مهتر عالم صلّى الله عليه و آله و سلم از جفاى امت گريان شد و غبار آزار بىخردان بر آئينه دل مباركش نشست جبرئيل از براى خرسدنى دل خواجه پيغام فرستاد كه نحن نقص عليك احسن القصص از معامله عصاة امت عجب مدار و از واقعه برادران يوسف برانديش اگر اينها چاكرانند آنها برادران بودند اگر اينها بىخبرانند آنها از نسل پيغمبران بودند پس اين قصه از براى تسلى دل حضرت مصطفى و آرامش خاطر بلاكشان كربلا نازل شده و وجه احسنيش را نيز همين گفتهاند:
اصل اين قصه چو درد و مَحَنَست
احسنش گفت خداوند كه او موجب سوز و بكاء حزنست
در تسلى حسين و حسنست
و ابتلاى اين قصه دو نوعست: يكى آن چه به يعقوب رسيد از درد مفارقت يوسف و يكى آن چه يوسف در چاه و زندان كشيد از محنت و بليت و از هر يك دو سه كلمه بر سبيل اختصار گفته مىشود:
آوردهاند كه: يعقوب على نبينا و آله و عليه الصلوة و السلام دوازده پسر داشت و يوسف را از همه دوستتر داشتى و نظر تربيت و تقويت بر حال او گماشتى زيرا كه هم به حليه جمال آراسته بود و هم به پيرايه كمال پيراسته، صورتش از كمال معنى خبر مىداد و جمال معنيش در آئينه صورت جلوه مىكرد.
صورتت مىبينم و حيران معنى مىشوم تا چه معنى لطيفى تو كه اينت صورتست
برادران را از اين جهت زنگار حسد بر آئينه دل نشسته بود و رقم رشك و غيرت بر لوح سينه ايشان نقش بسته تا وقتيكه يوسف در خواب ديد كه آفتاب و ماه و يازده ستاره از آسمان فرود آمدند و او را سجده كردند، اين واقعه را به پدر تقرير كرد و برادران شنيدند. حسد ايشان روى به ازدياد نهاد خواستند تا خيال يوسف را از دل يعقوب محو كنند و سوداى او از سر پدر به يك سو فكنند از پدر درخواست نمودند كه يوسف را با ايشان به صحرا فرستد و به سعى تمام يعقوب را بر آن داشتند كه بدين معنى رضا دارد و بفرمود تا يوسف را جامههاى زيبا پوشانيدند و به نوعى كه طريق آن زمان بود برآراستند و زبان قضا مىگفت كه آرايش براى شب وصال بايد، امروز روز فراقست آرايش به چه كار آيد.
گذشت روز وصال و رسيد شام فراق مباد هيچ دلى مبتلا به دام فراق
القصه يعقوب يوسف را به برادران سپرد و فرمود: كه برويد و بيرون دروازه كنعان در زير شجرة الوداع توقف كنيد تا من بيايم و شجرة الوداع درختى بود كه هر كه به سفر رفتى ياران با او در آن جا وداع كردندى و خويشان و دوستان تا بدان محل به مشايعت رفتندى گويا بيخ آن شجره به آب اندوه پرورش يافته بود و شاخ و برگش در هواى محنت و بلا نشو و نما پذيرفته.
نهالى كاشت دهقان محبت در زمين دل تنش درد و برش اندوه و بيخش خون و شاخش غم
پسران به فرمان پدر از شهر بيرون آمده در سايه آن درخت قرار گرفتند و يعقوب جامه پشمينه پوشيد و عمامه هم از پشم بافته خود بر سر نهاده ميان خود بربسته و عصا در دست گرفته روى به دروازه شهر آورد چون هرگز رسم نبود كه يعقوب به مشايعت فرزندان رود هر كه آن صورت مشاهده مىنمود در تعجب تحير مىافزود از سر كار و حقيقت حال بى خبر بود و زبان حال يعقوب اين نغمه ادا مىفرمود و جز گوش هوش يوسف نمىشنود.
ميان به عزم سفر بسته بر سر راهست
گه وداع بگريم چنانچه سيل بخيزد سرشك ديده من مىرود كه راه بگيرد
شب فراق بنالم چنان كه ماه بگريد
اما چون نظر فرزندان بر يعقوب عليهالسلام افتاد از جاى برجستند و دست و پاى پدر را بوسيدند يعقوب به هيچكدام التفات نكرد و يوسف را در بر گرفت و روى بر رويش نهاد و گفت اى فرزندان مرا معذور داريد كه از او بوى جد و پدر مىشنوم و از ديدن روى او مطلقا سير نمىشوم.
چه حسنست اين كه گر هر دم رخش را صد نظر بينم هنوزم آرزو باشد كه يكبار دگر بينم
پس گفت اى روشنايى ديده پدر اگر توانستمى تو را بر گردن خود بردمى و باز آوردمى اما پدرت ضعيف و نحيف و منتظر ديدار شريفست زينهار تا شب در صحرا نباشى و دل و ديده پدر را به ناخن فراق مخراشى يا بنى لو بقيت الليلة لاحترقت اى پسر اگر امشب در صحرا بمانى، و باز نيايى بيم آنست كه از آتش فراق بسوزم و هزار شعله جانسوز در كانون سينه برافروزم يوسف پشت خم داد تا پشت پاى پدر بوسه دهد پدر سر مباركش برداشت و پيشانى نورانيش بوسيد و گفت اى قرةالعين زمانى مرا در كنار گير و ساعتى در بغل من قرار گير الليل حبلى كه داند كه فردا بر سر ما چه نوشتهاند و نهال حال ما به دست تقدير در كدام وادى كشتهاند.
نگاهدار زمانى زمام كشتى وصل كه بحر حادثهها را كناره پيدا نيست
اى يوسف تو را چهار وصيت مىكنم وصيتهاى پدر بشنو و نصب العين ضمير خود ساز:
اول: يا بنى لا تنس الله بكل حال اى فرزند خداى را هيچ حال فراموش مكن و در هر كار كه باشى ذكر آفريدگار از زبان و دل خويش دور مدار كه هيچ قريبى در سفر و همنشينى در حضر برابر ذكر و شكراو نيست.
دوم: اذا وقعت فى بلية فاستعن بالله اگر به بلايى در مانى و عافيت از تو كرانه گيرد يارى از فضل خدا جوى كه هر كه سررشته تدبير از دست بداد اگر چنگ در حبل متين كرم او نزد زود از پاى درآيد.
سوم: و اكثر من قول حسبى الله و نعم الوكيل و اين كلمه را بسيار گوى كه جدت خليل را كه در آتش مىانداختند اين كلمه گفت ضرر شرر نمرودى از وى مندفع شد و دود آن آتش به چهره عصمتش نرسيد.
وصيت آخرين يا بنى لا تنسانى اى پسر مرا فراموش مكن فأنى لا انساك بدرستى كه من تو را فراموش نخواهم كرد و تا سيل خون جگر خانه دل را خراب نسازد ساكن غمكده سينهام سوداى خيال تو خواهد بود و تا دست محنت به كلبه اندوه لوح ديده را نشويد نقش اوراق پردههاى چشمم خيال جمال تو خواهم بود.
با مهر تو در خاك فرو خواهم شد با عشق تو سر ز خاك بر خواهم كرد
آوردهاند كه يوسف را خوارى بود دينا نام در آن ساعت كه برادران و پدر مىرفتند وى خفته بود ناگاه در خواب ديد كه ده گرگ يوسف را از كنار پدر در ربودند از بيم اين واقعه از خواب در جست و پرسيد كه يوسف كجاست؟ گفتند: با برادران به صحرا رفت. گفت: پدر اجازت فرمود؟ گفتند: آرى، دختر گفت: آه قضا كار خود كرد و فراق يوسف دود از دودمان ما برآورد پس سر و پاى برهنه روى به دروازه شهر نهاد تا به زير درخت وداع رسيد پدر را ديد كه با يوسف در سخنست او نيز بيامد و در پاى يوسف افتاد و مقنعه از سر برگرفته در گردن افكند و گفت: اى عزيز برادر چنان انگار كه من يك پرستارم مرا با خود ببر تا هر كجا نزول كنى من خاك آن زمين را به جاروب مژگان برويم و چون آب نوشى بر پاى خاسته هر دو دست زير جام دارم اگر طعام بايد پخت من هيزم جمع ميكنم و اگر لابد نمىبرى اى خورشيد فلك خوبى و اى درّ صدف يعقوبى زنهار تا روى آئينه دل اين عاجزه بيچاره را به درد فراق سياه نسازى و جگر اين عجوزه ضعيفه را به آتش هجران نسوزى يوسف را سخنان خواهر به گريه در آورد يعقوب از يك جانب مىگريست و يوسف از يك طرف اشك مىباريد و دينا از يك گوشه مىناليد و ميزاريد و درين محل اطباق آسمانها را در باز نهاده بودند و حورا و عينا ايستاده مقربان در جوش و روحانيان در خروش و زبان حكم ازلى مىگفت اى يعقوب تو از مفارقت يك شبه ميزارى و از فراق چهل ساله خبر ندارى پس يوسف پدر و خواهر را وداع كرد.
7) اين رسم گريز زدن كه ميان اهل منبر زمان ما رائج است اختراع كاشفى است رحمه الله. و صحيفه رضويه غير فقه الرضا است و در بحار الانوار از آن به روايت ابوعلى طبرسى نقل كرده است و مؤلف اسناد خويش را از راه ديگر ذكر كرده است.
8) كرته: پيراهن است.
9) كنزالغرائب فعلا غيرمعروف است و در عهد مؤلف موجود بود.
10) شواهد النبوة از عبدالرحمن جامى است كه با مؤلف مصاهرت داشت.
11) اين كتاب و مؤلف در عهد ما مشهور نيست و در عهد مؤلف در دسترس او بود.
مىكند آن مه وداعى دوستان خويش را تازه داغى مىنهد مر سينههاى ريش را
چون برادران روى به راه نهادند يعقوب آواز داد كه من از اينجا به شهر نخواهم رفت تا شما باز آييد و روبيل را گفت تو از همه اولاد من بزرگترى؛ يوسف را به تو مىسپارم زنهار كه از حال او غافل نشوى و اعتماد بر ديگر برادران نكنى. روبيل قبول كرد و روى به راه آوردند اما چون قدمى چند دور شدند يعقوب آواز داد كه آهسته رويد كه حريف دامنگير هجران گريبان دل گرفته به تقاضاى جان تعجيل مينمايد.
يك قدم آهستهتر نه زانكه بر دل مىنهى يك نفس آهستهتر رو زانكه با جان مىروى
ايشان مىرفتند و آن پير بزرگوار بر اثر ايشان آهسته آهسته قدم مىزد و به هر قدمى نمىاز ديده مىباريد و در هر دمى آهى از سينه مىكشيد.
مىرود آن ماه و من از بىدلى مىدوانم در پيش گلگون اشك
آوردهاند كه چون برادران قدمى چند برفتند و نزديك بود كه از نظر پدر غايب گردند يعقوب عليهالسلام آهى زد و گفت: اى فرزندان! يوسف را باز آريد تا يكبار ديگرش ببينم، يوسف را پيش پدر آوردند در برش گرفت و گفت: اى عزيز پدر راه برداشتى و مرا در فراق بگذاشتى.
رفتى و بر دل از غم عشق تو داغ ماند و اشفتگى زلف توام در دماغ ماند
يوسف عليهالسلام پدر را تسلى داده بازگردانيد يعقوب مراجعت نموده به زير درخت وداع رسيد از هر شاخى آواز الفراق شنيد دانست كه در پرده غيب رنگ ديگر آميختهاند از كارخانه قضا نيرنگى ديگر انگيخته اما فرزندان در نظر پدر يوسف را از يكديگر مىربودند و بر دوش و بر گردن بلكه بر فرق سر مىنهادند.
به چشمان پدر تا مىنمودند
گهى آن بر سر دوشش گرفتى
چو پا در دامن صحرا نهادند
ز دوش مرحمت بارش فكندند ز يكديگر به مهرش مىربودند
گه اين تنگ اندر آغوشش گرفتى
برو دست جفا كارى گشادند
ميان خاره و خارش فكندند
پسران يعقوب چون از نظر پدر غايب شدند يوسف را بر زمين افكندند و گفتند كه چند بار تو كشيم و شربت رشك تو چشيم پياده روان شو و در پيش ما ميدو يوسف در گريه آمد كه اى برادران عزيز چه كردهام كه با من اين خوارى مىكنيد و مرا پياده مىدوانيد؟ گفتند: اى صاحب رؤياى كاذبه آفتاب و ماه كه تو را سجده كردهاند از ايشان در خواه تا به فرياد تو رسند يوسف عليهالسلام قدمى چند برفت مانده گشت بند نعلينش بگسيخت از ترس اخوان پاى برهنه بر خار و خارا12 روان شد.
كف پايى كه مىبودش ز گل ننگ ز زخم خار و خاره گشت گلرنگ
نزديك هر برادر كه دويدى طپانچهاى بر رخسار وى زدى و براندى و در دامن هر برادر آويختى گريبانش گرفتى و دور افكندى.
بزارى هر كه را دامن كشيدى
به گريه هر كه را در پا فتادى به بيزارى گريبانش دريدى
به خنده بر سر او پا نهادى
بدين منوال در صحرا مىدوانيدندش تا وقتى كه آفتاب ارتفاع گرفت و هوا چون سينه يعقوب سوزناك شد تشنگى بر يوسف عليهالسلام غلبه كرد روى به روبيل آورد كه اى برادر تو از همه بزرگترى هم مرا پسر خاله و برادرى و پدر مرا به تو سپرد و مهمات من به عهده مكرمت تو كرد تو بارى بزرگى كن و بر خردى من رحم نماى؛ روبيل به سخن وى التفا نكرد و طپانچه بر رخسار نازكش چنان زد كه برگ گلش مانند بنفشه كبود شد نزد شمعون آمد كه مشربه مرا بده كه از تشنگى جانم به لب رسيده تا دمى آب در كشم و خود را از باديه تشنگى فراتر كشم و آن مشربه بود كه يعقوب از بهر يوسف قدرى آب و مقدارى شير با هم آميخته بود، در آن جا ريخته و به شمعون سپرده كه هنوز از لب او بوى شير مىآيد او را طاقت تشنگى نخواهد بود و چون تشنه شود او را از اين مشربه شربتى بچشان چون يوسف آب طلبيد شمعون هر چه در مشربه بود به زمين ريخت و آن آب و شير با خاك برآميخت آن شربت به خاك داد و بدان پاك نداد حسين عليهالسلام را نيز واقعه يوسف افتاده بود او جفاى بدكيشان مىكشيد و يوسف از خويشان رنج مىديد اين جماعت آب بر خاك مىريختند و به برادر نمىدادند آن جفاكاران بر لب فرات، سگان را سيراب مىكردند و شيربچگان امامت و كر امت را به آتش تشنگى مىسوختند.
سوز دل مبارك لب بپرس
در خون يا رب غرقه لب تشنه حسين
او جانسپرده تشنه و ما را از روى شوق زان ريگها كه فرش بيابان كربلاست
لعليست آبدار كه در كان كربلاست
جان شتنه محبت سلطان كربلاست
القصه يوسف گفت اى شمعون اين آب را چرا ريختى؟ گفت: ما داعيه داريم كه خون از حلق تو بريزيم چه جاى آنست كه آب در حلق ريزيم تو تشنهى آبى ما به خون تو تشنهايم يوسف چون حديث كشتن شنيد بر خود بلرزيد و از بيم جان آب و نان را فراموش كرد و در آن وقت يوسف را از تشنگى كام و زبان چون لاله آتشبار شده بود و حدقه چشم چون ديده نرگس آب گرفته بىطاقت شد و از پاى در افتاده آغاز ناله كرد.
چو شد نوميد از ايشان ناله برداشت
گهى در خون و گه در خاك مىخفت
كجايى اى پدر برگو كجايى ز خون ديده بر رخ لاله مىكاشت
ز اندوه دل صد چاك مىگفت
ز حال من چنين غافل چرايى
آيا يعقوب كجا بود كه تا فرزند خود را مىديد پاى از رفتن آبله كرده و روى از طپانچه برادران كوفته گشته آيا مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم كجا بود تا جگرگوشه خود را مشاهده كردى لب آبدار از تشنگى خشك و رخسار چون گلنار به زخم شمشير فجار غرقه خون گشته مخدرات حجرات عصمت از سوز حسرت او و كربت غربت خود در خروش آمده و درياى فتنه و غوغا براى استيصال آل عبا در جوش.
يا رسول الله بر آر از روضه پاكيزه سر
يا رسول الله گذر فرما به دشت كربلا
جعد مشكين حسين آغشته اندر خاك و خون تا ببينى آنچه واقع در زمين كربلا
خود تو مىدانى كه خاك كربلا كرب و بلاست
اينچه محنتهاست يا رب وين چه اندوه و عناست
اما چون يوسف را قصد برادران متحقق شد روى به قبله دعا آورد و گفت اى خداوندى كه جد پدرم را از ضرر شرر آتش نمرودى خلاصى دادى و پدرم را مژده و باركنا عليه و على اسحق فرستادى بر پدر پير من رحمت كن و مرا از كشتن نجات ده يهودا كه اين مناجات استماع كرد عرق اخوت او در حركت آمده عرق مروت بر جبينش نشست و روى به يوسف كرد كه اى برادر دل فارغ دار كه تا آن در تن من باقى بود نگذارم كه كسى به جان تو قصد كند.
ور رسد كار به جان از سر جان برخيزم
برادران يوسف چون ديدند كه يهودا، يوسف را در زير دامن حمايت خود جاى داد دست تعدى در آستين ادب كشيده از سر كشتن او در گذشتند و اجمعوا أن يجعلوه فى غيابت الجُبّ و رأى ايشان بر آن قرار گرفت كه وى را در چاه افكند و در سه فرسخى كنعان چاهى بود عميق و از طيق جاده دور افتاده او را به سر آن چاه كشيدند يوسف چنگ در دامان يك يك مىزد فايده نمىكرد گاه بزرگى پدر و گاه خردى خود را شفيع مىآورد و سود نمىداشت از ابر ديده آب حسرت مىباريد اما از زمين همت برادران گياه وفا نمىرست نسيم آه از گلشن دلش مىوزيد ولى در روضه شفقت ايشان غنچه مهر نمىشكفت يوسف در پاى ايشان مىافتاد و به زبان حال مضمون اين مقال ادا مىنمود.
ياران غمم خوريد كه بىيار ماندهام
يارى دهيد كز در او دور گشتهام در خار زار هجر گرفتار ماندهام
رحمى كنيد كز غم او زار ماندهام
يوسف چون ديد كه از سر بيداد او نمىگذرند و به نظر مرحمت به حال زار او نمىنگرند فرمود: كه مهلتم دهيد تا دو ركعت نماز گزارم. گفتند: تو نماز گزاردن چه دانى گفت: آخر پيغمبرزادهام و با پدر بسيار در محراب طاعت بر پاى ايستادهام يهودا برادران را درخواست كرد تا يوسف را گذاشتند دو ركعت نماز گزارد و بعد از نماز روى بر خاك نياز نهاد و گفت خدايا خود را به تو سپردم و زمام مهام خود به قبضه تقدير تو باز دارم.
ما بندهايم و مصلحت ما رضاى تست خواهى ببخش و خواه بكش رأى رأى توست
چون از مناجات فارغ شد برادران گفتند پيرهن بيرون كن گفت: هيهات هيهات زنده را عورتپوش مىبايد و مرده را بىكفن نمىشايد پيرهن بگذاريد اگر بميرم بى كفن نباشم و اگر نميرم ستر عورتى باشد گفتند البته پيرهن بيرون كن و غرض ايشان آن بود كه پيرهن خونآلود پيش پدر برند و گويند او را گرگ از هم دريد و اينك پيراهن خونآلود گواه حالست يوسف به دو دست گريبان خود گرفته بود و ايشان به قوت دست وى دور كرده و پيراهن از سرش بركشيدند و رسن بر ميان او بسته در آن چاه فروگذاشتند.
ميانش را كه بودى موى مانند
كشيدند از بدن پيراهن او
فرو آويختند آنكه به چاهش به پشمين ريسمان دادند پيوند
چو گل از غنچه عريان شد تن او
به چاه انداختند ار نيمه راهش
همين كه يوسف عليهالسلام را به چاه فروگذاشتند گفت: اى برادران هر چه كردنى بود كرديد و هر چه خواستيد از جفا به جاى آورديد اكنون شما را نصيحتى مىكنم به گوش حال بشنويد و از سخن من بيرون مرويد.
گفتند: چه نصيحت مىكنى؟
گفت: آن كه پدر را نيكو داريد و جانب او فرومگذاريد و چنان مسازيد كه او داند كه شما با من چه كردهايد مبادا برشما خشم گيرد و شما را عقوبت كند اگر شما را قوت آن هست كه با من جفا كنيد مرا طاقت آن نيست كه شما به عقوبت پدر درمانيد روبيل از اين سخن روى در هم كشيده كارد بر رسن زد يوسف در نيمه چاه بود كه رسن بريده شد گفت دريغ كه ديدار پدر ناديده رشته اميد از زندگى منقطع شد و در تك چاه فنا افتادم دل از جان برداشت و خود را به كلى به حق واگذاشت ندا رسيد به جبرئيل كه ادرك عبدى درياب بنده مرا جبرئيل به يك پر زدن از سدرةالمنتهى به ميانه چاه رسيد و يوسف را در هوا بگرفت يوسف عليهالسلام بيهوش شده آهسته آهسته او را به تك چاه رسانيد و او را بر بالاى سنگى خوابانيد خطاب آمد كه اى جبرئيل از جامههاى بهشت ببر در وى بپوشان و از شربتهاى بهشت او را بنوشان و سر او را در كنار خود نه و پر با فرّ خود را در جراحتهاى او بمال تا بهتر گردد و چون به هوش باز آيد سلام ما را به وى برسان و بگوى هيچ غم مخور كه ما تو را براى تخت و جاه آفريدهايم نه براى تخت چاه جبرئيل گفت: الهى اجازت ده تا خود را به صورت يعقوب عليهالسلام به وى نمايم تا زمانى تسلى يابد فرمان خدا در رسيد كه چنان كن جبرئيل به صورت يعقوب عليهالسلام بر آمده سر يوسف را در كنار نهاد يوسف عليهالسلام به هوش باز آمده سر خود را كنار پدر ديد هر دو دست در گردن روح الامين كرد و فرياد بر كشيد كه يا ابتاه كجا بودى كه برادران بر من جفا كردند و مرا از خدمت تو جدا كردند و تو را نيز به فراق من مبتلا كردند و مرا سر و پاى برهنه در بيابان مهلك دوانيدند و آن چه از جفا و ستم ممكن بود به من رسانيدند و آب و نان از من بازداشتند مرا گرسنه و تشنه بگذاشتند رخساره مرا به زخم طپانچه پر خون كردند گيسوى مرا به خاك و خون آميختند پيراهنى كه تو به دست خود در من پوشانيدى از سرم بر كشيدند رسن خوارى بر ميانم بستند و لگد بىادبى بر پشتم زده سرنگونم به چاه در آويختند اى پدر در روى من نگر و زخم طپانچه ببين در پشت و پهلوى من اثر جراحت ملاحظه كن. يوسف اين مىگفت و از ديوارهاى چاه آواز ناله مىآمد و جبرئيل مىخروشيد و ملائكه مىگريستند آخر جبرئيل بىطاقت شده گفت: اى يوسف من يعقوب نيستم روحالامينم و فرستاده رب العالمين پس سلام الهى بدو رسانيده و مژده خلاص به گوش هوش او فروخواند و خواست كه به مقام خود رود.
خطاب حضرت عزت در رسيد كه اى جبرئيل دو سه روزى در تك چاه قرار گير و سر يوسف در كنار گير كه غريبست و تنها از يار و ديار دور و دل بر كربت غربت و حرقت فرقت نهاده.
نه او را مونسى نه غمگسارى نه غمخوارى نه دلدارى نه يارى
آوردهاند كه فرزندان يعقوب آن شب به كنعان نرفتند و يعقوب همه روز به انتظار يوسف در زير شجرةالوداع نشسته بود با خواهر يوسف سخن شوق خود در پيوسته نماز شام در آمد و اثر از فرزندان پيدا نشد و دود از دماغ يعقوب برآمد.
آمد نماز شام و نيامد نگار من اى ديده پاسدار كه خوابت حرام شد
يعقوب گفت اى دينا برادرانت را چه شد كه دير آمدند و سبب چيست كه ماه رخسار يوسف من از مطلع وصال طالع نمىشود و شمع جمالش چرا كلبه تاريك فراق را به لوامع انوار خود روشنى نمىبخشد اى دختر از تخيل مفارقت يوسف عليهالسلام و تصور مهاجرت او آتش حسرت در التهاب آمد و سفينه آرام و قرار در گرداب اضطراب افتاد.
يا رب چه شد امروز كه آن ماه نيامد جان رفت ز تن و آن بت دلخواه نيامد
دينا پدر را تسلى مىداد و انواع سببها و عذرها ترتيب مىكرد القصه يعقوب شب همانجا به سر برد و بامداد بر پشتهاى بلند كه بر آن صحرا مشرف بود بر آمد و دختر را نزد خود بنشانده ديده بر راه فرزندان نهاد.
من منتظرم كه يار از راه رسد جان مژده دهم كه يار ناگاه رسد
فرزندان يعقوب شب در سر رمه بودند و خواب بر ايشان غلبه كرد يهودا در خواب نمىشد چون ديد كه برادران در خواب رفتند فرصت غنيمت يافت و تنها به سر چاه شتافت آواز داد كه يا اخى يوسف اى برادر من يوسف أ حى أ ميت آيا تو زندهاى در اين چاه يا مرده يوسف گفت: تو كيستى كه از حال بيچارگان مىپرسى و از غريبان و بىكسان ياد مىكنى؟ گفت: من برادر توام يهودا اى برادر با جان برابر حال تو چيست؟ يوسف گريان شد كه چون بود حال كسى كه از كنار پدر جدا بود و در تك چاه در صدد فوت و فنا باشد به تن برهنه، به لب تشنه، به شكم گرسنه، به دل خسته، نه مونسى، نه يارى، نه همدمى، نه غمگسارى، نه در روى زمين از زندگان، و نه در زير زمين از فرورفتگان.
يهودا از درد دل يوسف در خروش آمد و بر خردى و غريبى و تنهايى و بىكسى وى بسيار گريست يوسف از قعر چاه آواز داد كه اى برادر! وقت وصيت است نه هنگام تعزيت يهودا گفت: چه وصيت دارى؟ يوسف گفت: كه وصيت من آنست كه چون نماز شام با برادران به خانه رويد بىكسى من بر انديشيد و به وقت طعام خوردن از گرسنگى من ياد آريد و چون بامداد سر از بالين برداشته جامه پوشيد از برهنگى من فراموش مكنيد و در وقت شادى و جمعيت كه با هم گفتگو كنيد تنهايى و پريشانى مرا بر خاطر گذرانيد
چون ميان مراد آوريد دست اميد ز عهد صحبت ما در ميانه ياد آريد
و چه شبيهست اين وصيت به وصيت شهيد كربلا كه در نوبت آخر كه به ميدان ميرفت فرزند ارجمند خود امام زين العابدين عليهالسلام را طلبيده در كنار گرفت و گفت اى عزيز پدر و اى غريب پدر و اى يتيم پدر بعد از من به صالحان امت جدم و دوستداران پدر و مادرم بگوى كه حسين شما را سلام رسانيد و فرمود: كه اى ياران و هوادارن هر جا كه ذكر غريبى رود از بيكسى من ياد آريد و به هر وقت كه شهيدى را نام برند شهادت مرا پيش خاطر آريد و چون شربت آبى بنوشيد از تشنگى جگر تفسيده و خشكى لب و زبان من فراموش نكنيد.
چون آب خوش خوريد به حسرت كنيد ياد
در جوى ديده چشمه خونين روان كنيد
زد آسمان عمامه خورشيد بر زمين از سوز سينه و جگر خونچكان من
از بهر آب دادن سور روان من
آندم كه غرقه گشت به خون طيلسان من
القصه يهودا از سوز آن وصيت خروش بر كشيد و او مرد بلندآواز بود آواز وى به گوش برادران رسيده برجستند و بر اثر آواز روان شده ديدند كه يهودا بر سر چاه نشسته و مىگريد گفتند اى يهودا چرا مىگريى؟ گفت: بر حال اين غريب آواره بيچاره مىگريم و چون نگريم.
آبم از ديده روانست و خيال قد او
زلفش از دست بداديم وز دل خون بچكيد همچو سرويست در آن آب روان پيوسته
گويى از زلف رگى بود به جان پيوسته
برادران يهودا را ملامت كردند و سنگى بر سر چاه نهاده روى به كنعان آوردند و پيراهن يوسف را به خون گوسفندى آلوده ساخته با خود بردند نماز ديگر بود كه به حوالى آن پشته رسيدند كه يعقوب بر آن بالا بود همه روز انتظار برده و ديده ترصد بر راه نهاده ناگاه گردى در آن صحرا پديدار شد يعقوب دختر را گفت: اين چه گردست؟ گفت: عجب نه كه برادران من مىآيند گفت: نيكو بنگر كه ايشان هستند يا نه؟ دينا در نگريست و لرزه بر اعضاى وى افتاد يعقوب پرسيد: كه اى دختر تو را چه رسيد؟ گفت: اى پدر برادران من مىآيند اما يوسف همراه ايشان نيست. يعقوب از استماع اين سخن آهى سوزناك از جگر بر كشيد و گفت ايشان را آواز ده تا به بالاى پشته برآيند و دينا نعره زد كه اى ابناى يعقوب بيائيد كه پدر بزرگوار شما اينجا در انتظار شما است چون فرزندان بدانستند كه پدر ايشان آنجاست از بطن وادى دست بزدند و چون صبح كاذب گريبان چاك زدند و چون خروس سحرى خروش برآوردند كه واحبيباه وا اخاه وا يوسفاه يعقوب گفت: اى دختر اين چه فرياد است كه مىآيد و اين چه ضجه است كه رگ خون از ديده گشايد اين چه شور است كه از تأثير آن آتش هجرت در كانون سينه مىافروزد و اين چه خروشست كه از هيبت استماع آن آب حسرت از فواره ديده غمديده مىريزد.
موجزن مىبينم از هر ديده طوفان غمى
اهل عالم را نمىدانم چه حال افتاده است مىرسد در گوشم از هر لب صداى ماتمى
اينقدر دانم كه در هم رفته كار عالمى
دينا گوش فراداشت و از مضمون گريه و فرياد يعقوب را خبر داد مقارن استماع اين خبر پير از پاى در افتاده از هوش برفت دينا نعره زد كه اى برادران بشتابيد و پدر پير خود را دريابيد كه حال او دگرگون شد و عنان عقل از كف اختيار ما بيرون رفت ايشان شتابكنان برسيدند و پدر را بدان حال ديدند فرياد از نهاد ايشان برآمد روبيل بدويد و سر پدر در كنار گرفت و دست به دهان مباركش برد اثر نفس نديد خروش بركشيد يهودا گفت: اى برادران اين چه بود كه با خود كرديد پدر را ضايع ساختيد برادر را به چاه انداختيد زبان ملامت خلق بر خود دراز كرديد درهاى تعرض آشنا و بيگانه بر روى خود باز كرديد پرده خود بدريديد رشته پيوند خويش به تيغ قطيعت ببريديد پس نعرهزنان و فريادكنان پدر را برداشتند و به خانه بردند يعقوب همچنان بىهوش بود تا صبح صادق بدميد و نسيم سحرگاهى از مهب لطف الهى بوزيد يعقوب چشم باز كرد و گفت نور چشم من كو ايشان پيراهن خون آلود در دست گرفته حديث گرگ در ميان آوردند باز يعقوب بىهوش شد دختر به سر بالين پدر آمد گريان، گريان دست بر فرق مبارك وى نهاد و نعره واويلاه وا مصيبتاه بركشيد قطرهاى آب از ديده او بر چهره اسرائيل چكيد ديده باز كرد و گفت: اين انا من كجايم گفتند: در منزل كرامت و مقر سعادت خود و عترت خود گفت: يوسف من اينجا هست؟ گفتند: نه فرزندان ديگر هستند گفت: چه حاصل.
گل و بنفشه همه هست و يار نيست چه سود بت شكر لب من در كنار نيست چه سود
القصه يعقوب در فراق يوسف چندان آه كرد كه فرشتگان به فرياد آمدند گفتند الهى يوسف را بدو باز ده و يا يعقوب را خاموش گردان يا ما را اجازت ده تا به دنيا رويم و با يعقوب در آه و ناله موافقت كنيم هر بامداد يعقوب به صحرا آمدى و بر حوالى كنعان گرديدى و مىگفتى يا بنى اى فرزند دلبند من يا قرة عينى اى نور ديده من يا ثمرة فؤادى اى ميوه باغ دل پر داغ من يا فلدة كبدى اى جگرگوشه جگر خون شده من فى اى بئر طرحوك آيا تو را در كدام چاه انداختهاند؟ بأى سيف قتلوك آيا تو را به كدام تيغ هلاكت ساختهاند؟ بأى بحر غرقوك؟ آيا تو را در كدام دريا به غرقاب فنا افكندند بأى أرض دفنوك در كدام بقعه از زمين براى دفن تو قبر كندهاند سرگشته در آن واديها مىگفت و آب حسرت از ديده مىباريد و به سوزى كه آتش در گنبد افلاك زدى مزاريد جبرئيل عليهالسلام در رسيد كه اى يعقوب ابكيت ببكائك الملئكة فرشتگان آسمان را به گريه خود بگريانيدى و مقدسان ملاء اعلى را به ناله در آوردى.
يعقوب جواب داد كه: اى جبرئيل چه كنم كه نگريم؟
جان غم فرسوده دارم چون نگريم زار زار آه دردآلوده دارم چون ننالم آه آه
القصه يعقوب در فراق يوسف چندان بگريست كه چشمش سفيد شد چنان چه حق سبحانه فرمود: وابيضت عيناه من الحزن در اخبار آمده كه اما زين العابدين على بن الحسين بعد از واقعه كربلا بسيار مىگريست گفتند: يابن رسول الله! بسيار مىگريى و ما از بسيارى گريه بر تلف تو مىترسيم. گفت: اى ياران مرا معذور داريد يعقوب، پيغمبر خداى بود و دوازده پسر داشت يكى از آنها از نظر او غايب شد چندان بگريست كه چشم او خللناپذير شد مرا كه در پيش نظرم پدر بزرگوارم را با برادرانم و اعمام و بنى اعمام و خويشان و دوستان خداوند متعلقانم را شهيد كرده باشند چگونه نگريم در فراق يك كس آن مقدار گريه واقعست در مفارقت هفتاد و دو تن شهدا حال چگونه خواهد بود.
بى درد فراق در جهان كيست بگو
ما را گويند در فراقش مگرى بدتر ز فراق در جهان چيست بگو
آن كيست كه در فراق نگريست بگو
ديگر ابتلاى يوسف ذل بندگى بود كه چون يوسف از چاه خلاص يافت برادران را خبر شد بيامدند و در وى آويختند كه اين بنده خانه زاده ماست و از ما گريخته بود او را كجا يافتيد و بعد از گفت و گوى بسيار به هفده درم قلبش بفروختند به شرط آن كه غل در گردنش نهند و دست و پايش در زنجير كشند كه گريز پايست و او را برهنه و گرسنه و تشنه دارند كه غلام مجير و سركشست تا رام گردد يوسف در برادران مىديد و سخن غضبآميز ايشان مىشنيد نه ياراى سخن گفتن و نه قوت راز نهفتن.
اين طرفه گلى نگر كه ما را بشكفت نه رنگ توان نمود و نه بوى نهفت
مالك كه يوسف را خريده بود به كسان خود گفت: تا غل و زنجير حاضر كردند يوسف را كه چشم بر غل افتاد فغان برداشت مالك گفت: اضطراب مكن بندگان گريزپا را از ذل غل و تشوير زنجير چاره نيست يوسف گفت: كه من نه از اين غل و زنجير به فغان آمدهام از آن حالت ياد كردم كه ملك تعالى زبانه دوزخ را فرمايد كه بگير اين بنده عاصى را و غل بر گردن او نه كه گردن از طوق خدمت ما پيچيده است پايش در زنجير كش كه قدم از دائره فرمان ما بيرون نهاده است مالك از اين گفتار متحير شد آهسته بدو گفت:
اى غلام من تو را در نظر خواجگان تو بند مىكنم دل خوش دار كه چون از ايشان بر گذريم بند از پا و غل از گردن تو برداريم پس در حضور برادران.
ز آهن بند بر سيمش نهادند به گردن طوق تسليمش نهادند
پلاسين كهنهاش پوشانيدند و از انواع وعيد و تهديد شنوانيدند فرزندان يعقوب خاطر جمع كرده روى به كنعان نهادند يوسف ديگر باره گريه آغاز كرد مالك گفت اى غلام چرا اضطراب مىنمايى و در صبر و سكون بر خود نمىگشايى گفت: اى مالك تحمل فراق ندارم مرا دستورى ده تا بروم و فروشندگان را بار ديگر ببينم و ايشان را بدرود كنم مالك گفت: اى غلام من از ايشان نسبت به تو اثر مهر و محبتى مشاهده نكردم و به جز نفرت و وحشت چيزى ديگر از ايشان نيافتم ترا چه رغبت است كه بديشان مىنمايى گفت اگر ايشان را از من نفرت است مرا بديشان رغبتست و اگر ايشان مرا دوست نمىدارند من ايشان را دوست مىدارم تو كرم نماى و ايشان را بگوى تا توقف كنند مالك آواز داد كه اى جوانان آهسته باشيد كه اين غلام مىخواهد كه از شما بحلى طلبد و يوسف را دستورى داد كه برو و خواجگانت را وداع كن يوسف زنجيركشان نزد برادران آمد و گفت اى عزيزان آن چه كردنى بود كرديد تحمل كردم توقع دارم كه در وقت گريه پدرم را تسلى دهيد و به هر نوع توانيد مراعات او به جاى آوريد و من غريب مبتلا را از ياد مگذاريد يهودا به گريه درآمد و يوسف را در كنار گرفت و گفت: اى جان برادر مردانه باش و كار خود را به خدا حواله كن پس شتر آوردند و يوسف را با پلاس و غل و زنجير بر بالاى آن شتر افكندند و غلامى زشتروى و درشتخوى را بر او موكل ساختند و كاروان به جانب مصر روان شد يوسف از عقب نگاه مىكرد و مىگفت اى پدر بدرود باش و معذورم دار كه به رنج و غريبى و ذل بندگى گرفتارم اى خواهر مرا فراموش مكن كه من شفقتها و دلسوزىهاى تو را ياد دارم كاروانيان شب همه شب مىراندند سحرى بود كه به مقابر آل اسحاق رسيدند يوسف در نگريست قبر مادر خود را ديد بىاختيار خود را از بالاى شتر بر تربت مادر افكند از تربيت عهد كودكى ياد كرد مهر و شفقت مادرى به خاطر آورد و قطرات عبرات چون باران نيسانى بر روى ارغوانى ريختن گرفت و آواز داد كه يا اماه اى مادر مهربان ارفعى رأسك سر خود را بردار و پرده خاك را از پيش نظر دور كن و انظر الى ابنك و نگاه كن به حال فرزند دلبند خود انا ابنك المغلول منم پسر تو كه غل بر گردنم نهادهاند و اسيروار پلاس پوشانيده دست و پايم به زنجير بسته و به تهمت بندگى مرا فروخته دل پير پدرم به آتش هجران من سوختهاند از گور راحيل صيحهاى برآمد كه يا ولداه يا قرة عيناه اى فرزند پسنديده و اى نور هر دو ديده اكثرت همى بسيار گردانيدى غم مرا و زدت حزنى و افزون ساختى اندوه مرا اى فرزند نازپرورد غمان مرا بسيار كردى و جانم را به تيغ درد افكار كردى فاصبر پس صبر كن ان الله مع الصابرين بدرستيكه خدا با صابران است در وقت ورود سهام بلاسپر صبر در روى كش تا علم ظفر در ميدان مراد بر توانى افراشت.
صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند
بگذرد اين روزگار تلختر از زهر چون كه كنى صبر نوبت ظفر آيد
تات يكى روزگار چون شكر آيد
اما چون روز روشن شد غلامى كه موكل يوسف بود نگاه كرد يوسف را بر شتر نديد باز پس دويد، او را يافت بر سر قبر نشسته، آن بىرحم جفاكار از روى قهر طپانچه بر روى عزيز يوسف زد كه رخساره نازكش از زخم آن طپانچه بشكافت و روى مباركش خونآلوده گشت.
پس گفت: اى غلام خواجگانت راست مىگفتند تو گريزپا بودهاى يوسف هيچ نگفت اما چنان به درد ناليد كه غلغله در صوامع ملكوت و ولوله در جوامع جبروت افتاد فى الحال تندبادى پديد آمد و گرد و غبار برخاست صاعقه بىابر در هوا پيدا شد خروش رعدسوز برق بىسحاب ظاهر گشت كاروانيان گفتند: ما از خود درين زودى گناه تازهاى نمىبينيم كه موجب اين عقوبت باشد آن غلام سنگدل بيامد كه اين محنت به شومى معاملت منست كه اين ساعت طپانچه بر روى اين غلام عبرى زدم و او آب در ديده بگردانيد و به درد دل ناله كرد مقارن اين حال اين صورت واقع شد مالك گفت: سبب آن چه بود؟ گفت: خود را از شتر انداخته بود و داعيه گريختن داشت.
مالك گفت: اين نامعقول مىنمايد كه كسى با غل و زنجير تواند گريخت پس پيش يوسف آمد و گفت: اى جوان! قصد گريختن دارى؟
گفت: اى مالك من سر ستيز و پاى گريز ندارم به خاك مادرم رسيدم صبر و تحمل از من رميده و رشته طاقتم به تيغ اضطراب بريده گشت مادرم هرگز انديشه نكرده بود كه من با غل و زنجير بر سر خاكش خواهم رسيد يا داغ بندگى بر رخ جگرگوشه او خواهند كشيد چون قبر مادرم ديدم بىاختيار خود را از بالاى مركب انداختم غم دل با او مىگفتم و قصه پر غصه خود را بر او مىخواندم كه اين غلام بيامد و بىجهتى طپانچه بر روى من زد و من نفرين نكردم همين بود كه آهى از دل پردرد برآوردم.
كاروانيان به گريه در آمده آغاز تضرع و زارى كردند كه اى جوان عاليشان اين گردى كه برانگيختهاى فرو نشان يوسف به هوا نگريست و لب بجنبانيد فى الحال بياراميد و صافى شد مالك كه اين حال مشاهده كرد در زمان بفرمود غل از گردن و بند از دست و پاى يوسف برداشتند و جامههاى نيكو در او پوشانيدند و بر راحله تيزرو سوار كردند. يوسف قبر مادر ديد تحمل نداشت و از گريه و زارى دقيقهاى فرونگذاشت آيا مخدرات حجره رسالت و معظمات حجله ولايت در دشت كربلا سرهاى بىتن شهدا بر سر نيزهها ديده باشند و تنهاى بى سر ايشان به خاك و خون آغشته مشاهده كرده باشند گريه و زارى و ناله و بىقرارى چگونه بوده باشد آوردهاند كه بعد از شهادت امام حسين و اولاد وى عمر سعد دستور داد تا سرهاى كشتگان بر سر نيزه كردند و تنهاى ايشان در خاك ميدان افتاده بگذاشتند و حكم كرد تا حرم حسين و پردگيان سرادق طهارت و عفت به ميدان حرب رسيدند و آن تنهاى بىسر را ديدند بىاختيار ناله برداشتند و لواى افغان به جانب قبه حضرا برافراشتند زينب كه خواهر حسين و دختر فاطمه زهرا بود فرياد بر كشيد كه يا محمداه اى جد بزرگوار و اى سيد نامدار هذا حسينك بالعراء اين حسين تو است كه در اين صحرا سرش بريدهاند و پرده حرمتش به دست وقاحت دريده مرمل بالدماء اين نور ديده تو است كه بدن مباركش كه در كنار تو پرورش يافته بود در خاك و خون افتاده مقطع الاعضاء اين ريحانه باغ نبوتست كه اعضاى او را پاره پاره ساختهاند راوى گويد: كه از گفتار زينب همه لشكريان مىگريستند و سرشك خونين از ديده مىباريدند اى عزيز دشمنان را بر حال شهدا و رنج آل عبا گريه مىآيد اگر دوستان و محبان در ماتم و مصيبت ايشان بگريند هيچ عجيب و غريب نيست.
لايق بود اين دهه از ما گريستن
اى دوستان نهان مكشيد آه سوزناك
پيران با وقار و جوانان جمع را
عين صفات مقنعه داران عهد را
محض وفاست زهره جبينان عصر را
حوران ز بهر فاطمه آغاز كردهاند
مادر نبود و جد و پدر روز ماتمش
بىناله و خروش مباشيد يك نفس بر عترت نبى معلى گريستن
كآمد زمان نعره و پيدا گريستن
لازم بود بر آن شه برنا گريستن
در ماتم خديجه كبرى گريستن
بر فوت نور ديده زهرا گريستن
بر غرفههاى جنت مأوا گريستن
بايد به جاى اين همه ما را گريستن
قانع چرا شويد به تنها گريستن
ابتلاى ديگر يوسف را با وجود درد هجران رنج زندان بود وقتى كه عزيز مصر يوسف را بخريد و زليخا پابسته دام عشق او گرديد هر چند حيله انگيخت نتوانست كه يوسف را مقيد عشق و هوا گرداند و زنان و مردان مصر زبان ملامت بر زليخا گشادند و چون عشق او مجازى بود تحمل ملامت نداشت با وجود آن همه ديد به شوق و طنطنه عشق چون كار به تهمت رسيد با وجود آن كه خود گنهكار بود تهمت به يوسف حواله كرد و گفت: از من عيبى نبوده و عيب از جانب يوسف ظهور نموده و بدين بسنده نكرده گفت: در زندانش كنم تا حكايت تهمت و شكايت از من دفع شود آيا نمىدانست كه ملامت نمك خوان عاشقانست.
اين كوى ملامتست و ميدان بلا گر مرد ملامتى درين كوى در آ
القصه چون زبان مردم در عرض زليخا دراز شد و از هر جانبى در ملامت بر روى او باز شد آهنگرى را بخواند و گفت بند گران بساز و سلسله محكم ترتيب كن تا بر دست و پاى اين غلام عبرى نهم و روزى چندش در زندان گوشمال دهم آهنگر را كه نظر بر دست و پاى يوسف افتاد گفت اى زليخا! او خردست طاقت بند گران ندارد و زليخا بانگ برو زد كه تو برو رحم مىكنى و بر زندانيان رحم نيست آهنگر بند و زنجير ترتيب داد و بر دست و پاى يوسف نهاد زليخا فرمود: كه او را با بند و سلسله بر ستورى نشانند و در بازار مصر بگردانند و منادى كنند كه هر كه در حرم عزيز خيانت كند سزاى او اينست و خود جامه مجهول پوشيده بيامد و بر سر راه او بايستاد تا چه خواهد گفت پس يوسف را بر مركب سوار كردند و دست بر گردن بسته و بند گران بر پاى نهادند يوسف بناليد كه الهى تو از سرّ حالم آگاهى از غم پدر بنالم و فغانم و از جفاى برادران در غربت سرگردانم و به سر و پا گرفتار بند و زندان جز استغاثه به حضرت تو هيچ چاره ديگر نمىدانم
بزرگوار خدايا اسير و حيرانم
تو يار باش كه يارى ز كس نمىبينم
به بارگاه تو آوردهام رخ اميد شكسته حال و دل آزرده و پريشانم
تو چاره ساز كه من چاره نمىدانم
به فضل خويش كه نوميد وامگردانم
جبرئيل آمد كه اى يوسف غم مخور كه بياض علامت افتادگى است سلسله بند است و شيران را به گردن زيور است زنهار كه از تنگناى حبس انديشه نكنى و از جفاى قيد اندوه نخورى كه نزول در زواياى سجن موجب طراوت رياحين ر